مهره کشنده. آن که کاغذ و قماش را به مهره جلا دهد. (آنندراج) : مهره کش رشتۀ باریک عقل روشنی دیدۀ تاریک عقل. نظامی (مخزن الاسرار ص 2). از او مهره کش چون نباشد بتنگ که چون کاغذش کرده در زیر سنگ. ملاطغرا (از آنندراج)
مهره کشنده. آن که کاغذ و قماش را به مهره جلا دهد. (آنندراج) : مهره کش رشتۀ باریک عقل روشنی دیدۀ تاریک عقل. نظامی (مخزن الاسرار ص 2). از او مهره کش چون نباشد بتنگ که چون کاغذش کرده در زیر سنگ. ملاطغرا (از آنندراج)
آنچه اشیاءرا کهنه و فرسوده کند. کهنه کننده. فرساینده. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : کهنه گر است این زمان، عمر ابد مجو در آن مرتع عمر خلد را، خارج این زمانه کن. مولوی (کلیات شمس ایضاً)
آنچه اشیاءرا کهنه و فرسوده کند. کهنه کننده. فرساینده. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : کهنه گر است این زمان، عمر ابد مجو در آن مرتع عمر خلد را، خارج این زمانه کن. مولوی (کلیات شمس ایضاً)
مهره ای است به اندازۀ برنجی بارنگ سپید که گویند هر ماری دو عدد از آن در درون سردارد و غربال بندان دو تای از آن را در سرکه افکنند به فاصله ای و آن دو در سرکه حرکت کنند تا به یکدیگر پیوندند و این خاصیت در هر چیز آهکی باشد چون پوست خایه. (یادداشت مؤلف). به عربی حجرالحیه گویند، و درمخزن الادویه گفته آن را اقسام است قسمی است معدنی وآن را مار مهره گویند و بعضی گفته اند در معدن زبرجدبهم میرسد و آن زبرجدی رنگ مایل به سیاهی و خاکستری است بشکل نگین مربعی از یک مثقال تا دو مثقال. دم حیوانی که در عقب سر بعضی از افاعی هست و در بعضی نیست. چون از گوشت جدا کنند نرم و بعد حجریت پیدا می کندو متفاوت است. مجعول نیز می باشد. امتحان اینکه بر جای گزیده مار بچسبد و چون شیر بر آن ریزند شیر منجمدو متغیر شود و چون جذب تمام سم کرده باشد دیگر نچسبد. (از آنندراج). حجرالثعبان. عودالحیه: اگرچه مار خوار و ناستوده است عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ناصرخسرو. که زهرمار شود دفع هم به مهرۀ مار. مجیر بیلقانی. مهرۀمار بهر مار زده ست به کسی کز گزند رست مده. خاقانی. میداشتم چو مهرۀ مارت ز دوستی دندان مار بر جگرم چون گذاشتی. خاقانی. نوش بخشد به مهره مار سنان مارگیرد باژدهای عنان. نظامی (هفت پیکر). خبر ده مرا تا بدانم شمار که در سلّه مار است یا مهره مار. نظامی. - امثال: مهرۀ مار دارد، همه کس او را دوست گیرند. همه کس به معاشرت او گرایند. نظیر: مهرگیاه دارد. (امثال و حکم). پیش همه کس محبوب است. - ، کنایه از کنیزک. (آنندراج)
مهره ای است به اندازۀ برنجی بارنگ سپید که گویند هر ماری دو عدد از آن در درون سردارد و غربال بندان دو تای از آن را در سرکه افکنند به فاصله ای و آن دو در سرکه حرکت کنند تا به یکدیگر پیوندند و این خاصیت در هر چیز آهکی باشد چون پوست خایه. (یادداشت مؤلف). به عربی حجرالحیه گویند، و درمخزن الادویه گفته آن را اقسام است قسمی است معدنی وآن را مار مهره گویند و بعضی گفته اند در معدن زبرجدبهم میرسد و آن زبرجدی رنگ مایل به سیاهی و خاکستری است بشکل نگین مربعی از یک مثقال تا دو مثقال. دم حیوانی که در عقب سر بعضی از افاعی هست و در بعضی نیست. چون از گوشت جدا کنند نرم و بعد حجریت پیدا می کندو متفاوت است. مجعول نیز می باشد. امتحان اینکه بر جای گزیده مار بچسبد و چون شیر بر آن ریزند شیر منجمدو متغیر شود و چون جذب تمام سم کرده باشد دیگر نچسبد. (از آنندراج). حجرالثعبان. عودالحیه: اگرچه مار خوار و ناستوده است عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ناصرخسرو. که زهرمار شود دفع هم به مهرۀ مار. مجیر بیلقانی. مهرۀمار بهر مار زده ست به کسی کز گزند رست مده. خاقانی. میداشتم چو مهرۀ مارت ز دوستی دندان مار بر جگرم چون گذاشتی. خاقانی. نوش بخشد به مهره مار سنان مارگیرد باژدهای عنان. نظامی (هفت پیکر). خبر ده مرا تا بدانم شمار که در سلّه مار است یا مهره مار. نظامی. - امثال: مهرۀ مار دارد، همه کس او را دوست گیرند. همه کس به معاشرت او گرایند. نظیر: مهرگیاه دارد. (امثال و حکم). پیش همه کس محبوب است. - ، کنایه از کنیزک. (آنندراج)
مهره دارنده. صیقلی کرده و جلا داده. (ناظم الاطباء). رجوع به مهره در این معنی شود، که مهره داشته باشد. دارندۀ مهره: بسته چو حقه دهن مهره دار راهگذر مانده یکی مهره وار. نظامی. ، جانور که ستون فقرات دارد: هم در او افعی گوزن آسا شده تریاقدار هم گوزنانش چو افعی مهره دار اندر قفا. خاقانی. رجوع به مهره داران شود
مهره دارنده. صیقلی کرده و جلا داده. (ناظم الاطباء). رجوع به مهره در این معنی شود، که مهره داشته باشد. دارندۀ مهره: بسته چو حقه دهن مهره دار راهگذر مانده یکی مهره وار. نظامی. ، جانور که ستون فقرات دارد: هم در او افعی گوزن آسا شده تریاقدار هم گوزنانش چو افعی مهره دار اندر قفا. خاقانی. رجوع به مهره داران شود
نوحه و زاری کننده. (ناظم الاطباء). نوحه کننده را گویند. (برهان). نوحه گر. گریان. مویان. مویه کنان. نائح. نائحه. نالان. نوحه سرا. (یادداشت مؤلف). هرکس که نوحه و زاری کند و مرثیه بخواند یا نخواند آن را مویه گر گویند. (از آنندراج) : همه پیش رستم نهادند سر پریشان و گریان و هم مویه گر. فردوسی. بر آن سان کز ایرانیان سربه سر نبیند پس از این مگر مویه گر. فردوسی. لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او دل پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر. فرخی. سپه هرکجا کشته شان بد دگر همه شب بدند از برش مویه گر. اسدی. ای شاد شده بدان که یک چند چون مویه گران همی گرستم. ناصرخسرو. شاید که بوم تا بزیم مویه گر او گر بود دو سال از غم دل مویه گر من. امیرمعزی (از آنندراج). مویه گر گشته زهرۀ مطرب بر جهان و جهانیان مویان. انوری. - مویه گر شدن، نوحه گر شدن. گریان شدن. گریه و نوحه کردن: سرت را جدا کردمی از تنت شدی مویه گر بر تو پیراهنت. فردوسی. گنه کار کردی به یزدان تنت شود مویه گر بر تو پیراهنت. فردوسی. ، پیرزنی که در میان زنان یک یک صفت مرده بشمارد و نوحه کند تا به متابعت آن زنان دیگر نیز نوحه کنند. (آنندراج). آنکه نوحه گری پیشه دارد: هر آن مام کو چون تو زاید پسر کفن دوز خوانیمش و مویه گر. فردوسی. چند صف مویه گران نیز رسیدند مرا هر زمان مویه به آیین دگر درگیرم. خاقانی. مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 443). اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران وام اشک از صدف جان به گهر بازدهید. خاقانی. پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران وارشیداه کنان راه نفر بگشایید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 161). هم بمویید هم از مویه گران درخواهید که بجز مویه گر خاص نشایید همه. خاقانی. بازپرسید تا مناقب او مویه گر بر چه راه می گوید. خاقانی. به جائی ساز مطرب برکشد ساز به جایی مویه گر بردارد آواز. نظامی. برخیز مویه گر که نداری دم مسیح این صوت جانگداز شنیدن چه فایده. بابافغانی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به نوحه گر و مویه شود
نوحه و زاری کننده. (ناظم الاطباء). نوحه کننده را گویند. (برهان). نوحه گر. گریان. مویان. مویه کنان. نائح. نائحه. نالان. نوحه سرا. (یادداشت مؤلف). هرکس که نوحه و زاری کند و مرثیه بخواند یا نخواند آن را مویه گر گویند. (از آنندراج) : همه پیش رستم نهادند سر پریشان و گریان و هم مویه گر. فردوسی. بر آن سان کز ایرانیان سربه سر نبیند پس از این مگر مویه گر. فردوسی. لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او دل پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر. فرخی. سپه هرکجا کشته شان بد دگر همه شب بدند از برش مویه گر. اسدی. ای شاد شده بدان که یک چند چون مویه گران همی گرستم. ناصرخسرو. شاید که بوم تا بزیم مویه گر او گر بود دو سال از غم دل مویه گر من. امیرمعزی (از آنندراج). مویه گر گشته زهرۀ مطرب بر جهان و جهانیان مویان. انوری. - مویه گر شدن، نوحه گر شدن. گریان شدن. گریه و نوحه کردن: سرت را جدا کردمی از تنت شدی مویه گر بر تو پیراهنت. فردوسی. گنه کار کردی به یزدان تنت شود مویه گر بر تو پیراهنت. فردوسی. ، پیرزنی که در میان زنان یک یک صفت مرده بشمارد و نوحه کند تا به متابعت آن زنان دیگر نیز نوحه کنند. (آنندراج). آنکه نوحه گری پیشه دارد: هر آن مام کو چون تو زاید پسر کفن دوز خوانیمش و مویه گر. فردوسی. چند صف مویه گران نیز رسیدند مرا هر زمان مویه به آیین دگر درگیرم. خاقانی. مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 443). اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران وام اشک از صدف جان به گهر بازدهید. خاقانی. پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران وارشیداه کنان راه نفر بگشایید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 161). هم بمویید هم از مویه گران درخواهید که بجز مویه گر خاص نشایید همه. خاقانی. بازپرسید تا مناقب او مویه گر بر چه راه می گوید. خاقانی. به جائی ساز مطرب برکشد ساز به جایی مویه گر بردارد آواز. نظامی. برخیز مویه گر که نداری دم مسیح این صوت جانگداز شنیدن چه فایده. بابافغانی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به نوحه گر و مویه شود
صاحب تدبیر. مدبر. آنکه در کارها تدبیر و تأمل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی، مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب) : که دانست کاین چاره گر مرد سند سپاه آرد از چین و سقلاب و هند. فردوسی. شوم زو بپرسم بگوید مگر ز چاره چه کرده ست آن چاره گر. فردوسی. سر ماهرا کار شد ساخته وز آن چاره گر گشت پرداخته. فردوسی. زن چاره گر زود بردش نماز چنین گفت کای شاه گردنفراز. فردوسی. چنین گفت با چاره گر کدخدای کزو آرزوها نیاید بجای. فردوسی. بدادش بدان دایۀ چاره گر یکی دست جامه بدان مژده بر. فردوسی. که او پیل جنگی و چاره گر است فراوان بگرد اندرش لشکر است. فردوسی. از ایران بیامد یکی چاره گر بفرمان دادار بسته کمر. فردوسی. ز درگه یکی چاره گر برگزید سخنگوی و دانا چنان چون سزید. فردوسی. کردار بود چاره گر کار بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار. فرخی. وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم. منوچهری. که داند گفت چون بد شادی ویس زمرد چاره گر آزادی ویس. فخرالدین اسعد (ویس و رامین) در همه کاری آن هنرپیشه چاره گر بود و چابک اندیشه. نظامی. نجات آخرت را چاره گر باش در این منزل ز رفتن باخبر باش. نظامی. ، معالج. علاج کننده. آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد: سپهبد سوی آسمان کرد سر که ای دادگر داور چاره گر. فردوسی. ترا دیدم اندر جهان چاره گر تو بندی بفریاد هر کس کمر. فردوسی. بدین کار اگر تو نبندی کمر نبینم به گیتی دگر چاره گر. فردوسی. نیامد ز بیژن به ایران خبر نیایش نخواهدبدن چاره گر. فردوسی. بنزدیک خاتون شد آن چاره گر تبه دید بیمار او را جگر. فردوسی. ره آموز و روزی ده و چاره گر بوداین شه بی پدر را پدر. اسدی. چنین گفت چون مدت آمد بسر نشاید شدن مرگ را چاره گر. نظامی. مونس غمخواره غم دی بود چاره گر می زده هم می بود. نظامی. یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود کی از این غم سر خود گیردو آواره شود کمال خجندی (از آنندراج). بیمار بی طبیب چو چشم توام، که نیست آن قوتم که منت هر چاره گر کشم. ابوطالب کلیم (از آنندراج). بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست. محسن تأثیر (ازآنندراج). ، محیل. حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار: نهانی ز سودابۀ چاره گر همی بود پیچان و خسته جگر. فردوسی. سخن چین و بیدانش و چاره گر نباید که یابند پیشت گذر. فردوسی. ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره گر کار گردد دراز. فردوسی. همیزد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گرمرغ بیچاره گشت. فردوسی. بداندیش گردد پدر بر پسر پسر همچنین بر پدر چاره گر. فردوسی. زن چاره گر بستد آن نامه را شنیدآن سخنهای خودکامه را. فردوسی. به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش. سوزنی. اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه. عبدالواسع جبلی. شاه چون دید پیچ پیچی او چاره گر شد ز بد بسیچی او. نظامی. زین چاره گران بادپیمای در کار فلک کرا رسدپای. نظامی. دورنگی در اندیشه تاب آورد سر چاره گر زیر خواب آورد. نظامی. من بیچاره می نیارم گفت آنچه زین چرخ چاره گر دارم. اسماعیل باخرزی. زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست راه هزار چاره گر از چار سو ببست. حافظ
صاحب تدبیر. مدبر. آنکه در کارها تدبیر و تأمل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی، مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب) : که دانست کاین چاره گر مرد سند سپاه آرد از چین و سقلاب و هند. فردوسی. شوم زو بپرسم بگوید مگر ز چاره چه کرده ست آن چاره گر. فردوسی. سر ماهرا کار شد ساخته وز آن چاره گر گشت پرداخته. فردوسی. زن چاره گر زود بردش نماز چنین گفت کای شاه گردنفراز. فردوسی. چنین گفت با چاره گر کدخدای کزو آرزوها نیاید بجای. فردوسی. بدادش بدان دایۀ چاره گر یکی دست جامه بدان مژده بر. فردوسی. که او پیل جنگی و چاره گر است فراوان بگرد اندرش لشکر است. فردوسی. از ایران بیامد یکی چاره گر بفرمان دادار بسته کمر. فردوسی. ز درگه یکی چاره گر برگزید سخنگوی و دانا چنان چون سزید. فردوسی. کردار بود چاره گر کار بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار. فرخی. وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم. منوچهری. که داند گفت چون بد شادی ویس زمرد چاره گر آزادی ویس. فخرالدین اسعد (ویس و رامین) در همه کاری آن هنرپیشه چاره گر بود و چابک اندیشه. نظامی. نجات آخرت را چاره گر باش در این منزل ز رفتن باخبر باش. نظامی. ، معالج. علاج کننده. آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد: سپهبد سوی آسمان کرد سر که ای دادگر داور چاره گر. فردوسی. ترا دیدم اندر جهان چاره گر تو بندی بفریاد هر کس کمر. فردوسی. بدین کار اگر تو نبندی کمر نبینم به گیتی دگر چاره گر. فردوسی. نیامد ز بیژن به ایران خبر نیایش نخواهدبدن چاره گر. فردوسی. بنزدیک خاتون شد آن چاره گر تبه دید بیمار او را جگر. فردوسی. ره آموز و روزی ده و چاره گر بوداین شه بی پدر را پدر. اسدی. چنین گفت چون مدت آمد بسر نشاید شدن مرگ را چاره گر. نظامی. مونس غمخواره غم دی بود چاره گر می زده هم می بود. نظامی. یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود کی از این غم سر خود گیردو آواره شود کمال خجندی (از آنندراج). بیمار بی طبیب چو چشم توام، که نیست آن قوتم که منت هر چاره گر کشم. ابوطالب کلیم (از آنندراج). بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست. محسن تأثیر (ازآنندراج). ، محیل. حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار: نهانی ز سودابۀ چاره گر همی بود پیچان و خسته جگر. فردوسی. سخن چین و بیدانش و چاره گر نباید که یابند پیشت گذر. فردوسی. ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره گر کار گردد دراز. فردوسی. همیزد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گرمرغ بیچاره گشت. فردوسی. بداندیش گردد پدر بر پسر پسر همچنین بر پدر چاره گر. فردوسی. زن چاره گر بستد آن نامه را شنیدآن سخنهای خودکامه را. فردوسی. به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش. سوزنی. اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه. عبدالواسع جبلی. شاه چون دید پیچ پیچی او چاره گر شد ز بد بسیچی او. نظامی. زین چاره گران بادپیمای در کار فلک کرا رسدپای. نظامی. دورنگی در اندیشه تاب آورد سر چاره گر زیر خواب آورد. نظامی. من بیچاره می نیارم گفت آنچه زین چرخ چاره گر دارم. اسماعیل باخرزی. زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست راه هزار چاره گر از چار سو ببست. حافظ
محظوظ و کامران و نیک بخت و کامیاب. (ناظم الاطباء). سودبرنده. کامیاب. برخوردار. بهره بر. بافایده. (یادداشت بخط مؤلف) : ببخشیدشان جامه و سیم و زر ببودند زو هریکی بهره ور. فردوسی. همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم پس چو نیکونگری نعمت او نعمت ماست. فرخی. نه چاهی را بگه دارد نه گاهی را بچه دارد ز عفوش بهره ورتر هرکه او افزون گنه دارد. فرخی. خرمردمند هر سه نه مردم نه خر تمام از هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور. سوزنی. بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش ورند. سوزنی. که ای بهره ور موبد نیکنام چرا پیش از اینم نگفتی پیام. سعدی. از آن بهره ورتر در آفاق کیست که در ملک رانی به انصاف زیست. سعدی.
محظوظ و کامران و نیک بخت و کامیاب. (ناظم الاطباء). سودبرنده. کامیاب. برخوردار. بهره بر. بافایده. (یادداشت بخط مؤلف) : ببخشیدشان جامه و سیم و زر ببودند زو هریکی بهره ور. فردوسی. همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم پس چو نیکونگری نعمت او نعمت ماست. فرخی. نه چاهی را بگه دارد نه گاهی را بچه دارد ز عفوش بهره ورتر هرکه او افزون گنه دارد. فرخی. خرمردمند هر سه نه مردم نه خر تمام از هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور. سوزنی. بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش ورند. سوزنی. که ای بهره ور موبد نیکنام چرا پیش از اینم نگفتی پیام. سعدی. از آن بهره ورتر در آفاق کیست که در ملک رانی به انصاف زیست. سعدی.
آنکه دارای مهره است ذی فقار. یا مهره داران. نام عام کلیه جانوران استخواندار جانورانی که دارای استخوان میباشد و بالمال صاحب تیره پشت (ستون فقرات) هستند استخوانداران ذی فقاران ذوفقاران
آنکه دارای مهره است ذی فقار. یا مهره داران. نام عام کلیه جانوران استخواندار جانورانی که دارای استخوان میباشد و بالمال صاحب تیره پشت (ستون فقرات) هستند استخوانداران ذی فقاران ذوفقاران
مهری ایست به اندازه برنجی با رنگ سپید که گویند هر ماری دو عدد از آن در درون سر دارد و غربال بندان دوتای از آن در سرکه افکنند بفاصله ای و آن دو در سرکه حرکت کنند تا بیکدیگر پیوندند، و این خاصیت در هر چیز آهکی باشد
مهری ایست به اندازه برنجی با رنگ سپید که گویند هر ماری دو عدد از آن در درون سر دارد و غربال بندان دوتای از آن در سرکه افکنند بفاصله ای و آن دو در سرکه حرکت کنند تا بیکدیگر پیوندند، و این خاصیت در هر چیز آهکی باشد